این موسس سلسله پهلوی یکی از سلاطین ایران زمین است که از سرپرستی پدر و مادر بی بهره بود و کودکی و نوجوانی را در فقر و بی کسی گذرانید و از هرزه گری و تیله بازی در کوچه های خاکی سنگلج به جرگه تاریخ ساز پیوست. سرباز ساده ای که در زمانی کمتر از۲۵ سال باحمایت اپراتوری بریتانیا بر تخت سلطنت دست یافت. درباره ی زندگانی و شجره وی کیوان پهلوان می نویسد اسفندماه سال ۱۲۵۶ خورشیدی (۱۲۹۵ هجری قمری) ناصرالدین شاه قاجار برای بار دوم قصد رفتن به اروپا را داشت. همان زمان بود که روسیه قصد تشکیل قزاقخانه را با کمک تزار روس مطرح کرد زیرا تا اواخر قرن نوزدهم روس ها به هیچ عنوان حاضر نبودند انگلستان یا هر دولت دیگر را در تملک ایران سهیم کنند. اما از اوایل قرن بیستم به بعد با توسعه قدرت نظامی و صنعتی آلمان در اروپا از یک طرف و ضعف نسبی روس ها در آسیا ناشی از شکست تاریخی آن ها از ژاپن (۱۹۰۴) از سوی دیگر، سرانجام این دو نیروی رقیب- بریتانیا و روسیه ی تزاری- به ناچار با هم کنار آمدند تا اختلاف دیرین خود را در آسیا حل کنند.
عباسعلی خان یاور (پدر رضا) قبلاً از طرف فوج سوادکوه به عنوان رئیس تأمینات (نظمیه) بابل کنار منصوب می شود و پس از ازدواج با نوش آفرین وی را همراه خود به بابل کنار (درازکلا) می برد، جایی که همسر دومش «خانم کوچک» سکنی دارد.
عباسعلی خان از خانم کوچک پنج فرزند داشت: دو پسر به نام های نامدار و جواد، سه دختر به نام های درّی جهان، نبات، حکیمه. در آن زمان عباسعلی خان شصت و اندی سال سن داشت. پس از مدتی به بیماری استسقا مبتلا می شود. در این هنگام به الاشت پیغام می فرستد تا برادرزاده هایش نونوش خانم و کوکب خانم نزدش بیایند. چرا که عباسعلی، پس از مرگ برادرش فضل الله خان در سنین جوانی (۲۶ سالگی) سرپرستی خانواده برادر را به عهده گرفت. پس از مدتی همسر برادر متوفای خود را به عقد فرزند بزرگترش فتح الله سلطان (سروان) از همسر اولش «هماخانم» در می آورد.
عباسعلی خان از همسر اولش که در الاشت زندگی می کرد چهار پسر و سه دختر داشت. پسران: فتح الله سلطان «سروان» که احتمالاً در جنگ هرات کشته شد، عبدالله سلطان (سروان) (جد مادر نگارنده از طرف مادر) که بر اثر بیماری در جوانی فوت کرد، اسماعیل و عنایت الله. دختران: خورشید، بهار و خاور.
نونوش همسر صمصام (سرهنگ ابوالحسن خان) نوه ی چرغعلی خان برادر عباسعلی خان که فرزندانشان: خانم بزرگ، عالیه و پسران: فضل الله و فتحعلی بوده اند که این دو تن از زمان کودکی رضاخان نگذاشتند ارتباطشان با وی و خانواده ی پدری اش قطع شود.
نونوش و کوکب به عمویشان عباسعلی خان بسیار وابسته بودند و به وی «آقاجان» می گفتند. آن ها در درازکلا نزد عمویشان می روند و چند روز آنجا می مانند. ناگهان عمو تصمیم می گیرد با آن ها و نوش آفرین و دیگر همراهانشان برای معالجه به تهران برود.
همگی به قصد تهران حرکت و در بین راه کاروانسرا چَه سر (Cahesar) اتراق و استراحت می کنند. تصمیم عباسعلی خان عوض می شود و به دخترها می گوید که آن ها و نوش آفرین که باردار است و نزدیک وضع حملش می باشد و تحمل راه سخت تا تهران را ندارد به الاشت بروند و خود با همراهانش به سوی تهران حرکت می کند. نوش آفرین به همراه نونوش و کوکب همانجا با بیمار خداحافظی می کنند و از رودخانه تلار می گذرند و به سمت الاشت می آیند.
خانه اصلی عباسعلی خان (پدر رضاشاه) در منطقه سیتاق الاشت قرار داشت. ناگفته نماند که این خانه ی بسیار بزرگ در ابتدا به مرادعلی سلطان پدر عباسعلی تعلق داشت.
خانه چراغعلی خان برادر عباسعلی خان پدر رضاشاه نیز در پاهلون خیل قرار داشت و دور از خانه برادر کوچکتر بود. پدر و مادر نوش آفرین اهل قفقاز بودند. از همین رو نوش آفرین به زبان ترکی صحبت می کرد و البته تا حدودی نیز می توانست فارسی صحبت کند و زبان کوکب و نونوش و بقیه ی فامیل ها مازندرانی بود که این مسئله کمی ار ارتباط بین آن ها را سخت می کرد. نوش آفرین به خاطر غریبی، ناهماهنگی فرهنگی و مهمتر از همه نبود همسرش و عدم اطلاع از وضعیت جسمی وی در زمان بحران بارداری، روزهای سخت و دردناکی را می گذراند. نونوش و کوکب هم از این موضوع بسیار سرخورده شدند، ضمن اینکه کاری از دستشان ساخته نبود.
عباسعلی خان به «داداش بیک» معروف بود. زیرا عمویش آخوند عباسعلی از علما و فضلای زمان آغامحمدخان و فتحعلی شاه، بدون آنکه ازدواج کند، فوت می کند. مرادعلی سلطان پس از فوت برادرش نام پسرش را به یاد برادر عباسعلی می گذارد. خانواده ی مرادعلی سلطان به یاد برادر از دست رفته به او داداش می گفتند پس از مدتی لقب بیک به معنی آقا نیز به آن اضافه شد.
مرادعلی سلطان (پدربزرگ رضاشاه) یک همسر الاشتی اختیار کرده بود. سه فرزند پسر به نام های چراغعلی، فضل الله، عباسعلی داشت و شش دختر به نام های شاه ننه، گلدا، عمه جان، حمیده مار، زیور، آغامار.
مرادعلی سلطان نیز در جنگ هرات کشته می شود. فرزندش فضل الله خان در جوانی بدرود حیات گفت و دو فرزندش نونوش و کوکب تحت کفالت عموی خود عباسعلی (داداش بیک) قرار گرفتند.
چراغعلی خان پسر مرادعلی سلطان، به درجه سرهنگی و سپس سرتیپی رسید و در ارتش ناصرالدین شاه خدمت می کرد و فرمانده فوج سوادکوه (ولوپی) که محافظت قصرهای پادشاه در تهران را به عهده داشت، بود. وی در ابتدا بسیار مورد توجه شاه بود و لقب «خان» را از او دریافت کرد. اما برادر عباسعلی (داداش بیک) چنین لقبی نداشت. همیشه یکی از موارد فخر و غرور نوادگان چراغعلی خان همین لقب خانی بود و دو طرف خود را چراغعلی خانی و داداش بیکی صدا می زدند.
چراغعلی خان در نهایت مغضوب ناصرالدین شاه می شود. وی را به درختی می بندند و با حضور پادشاه با چوب انار شلاق می زنند. چراغعلی خان پس از چند ماه بر اثر جراحت زیاد فوت می کند. آرامگاه عباسعلی خان در صحن آرامگاه ناصرالدین شاه که معروف به صحن شاه می باشد و در جنوب باغ طوطی آرامگاهی وجود دارد که به نام آرامگاه مساعدالسلطان، معروف و در قسمت مغرب حضرت عبدالعظیم (ع) واقع است.
رضاشاه در ده سال آخر سلطنت یک بار به زیارت قبر پدر خود می رود. یکی از درباریان پیشنهاد می کند که سنگ قبر کوچک بوده و برازنده ی پدر رضاشاه نیست، عوض گردد و مزار دیگری درست شود که رضاشاه مخالفت می کند و می گوید: میل دارم سنگ قبر پدرم به همان طریق که در روز اول گذارده باقی مانده و یادگاری از آن روزها باشد.
سنگ قبر با هفت سطر بر روی قطعه سنگ حک گردیده بدین شکل بدون دخل و تصرف با همان غلط ها و سطربندی به چاپ رسیده است.
وفات مرحوم
مقفور رضوان جا
یگاه داداش بیک یاور
فوج سوادکوه ولدمر
حرم مرادعلی سلطان
تاریخ زلحجه الحرام
۱۲۹۵
آغاز سفرِ مادر رضا به تهران
پس از مرگ پدر رضا، نوش آفرین تقاضای رفتن به تهران می کند زیرا اقامت نزد فامیل ها و برادرش را مناسبتر می داند. نونوش و کوکب از سوی عمویشان عباسعلی خان مأمور نگهداری وی بودند. ابتدا از سرمای راه و خطرات آن می گویند و تأکید می کنند که ما در اینجا از تو و فرزندت نگهداری می کنیم، اما بعد از چهل روز با پافشاری فراوان نوش آفرین، تسلیم خواسته اش شده و لوازم عزیمت او را تدارک می بینند. آن ها تلاش می کنند تا نوش آفرین را به شایسته ترین شکل روانه تهران نمایند. در آن زمان از وسایل نقلیه موتوری خبری نبود و هنوز اسب و قاطر مناسب ترین و تنها وسیله جهت جا به جایی مسافران بود. دو خواهر از دایی متموّلشان امامقلی درخواست می کنند تا نوش آفرین و نوزادش را با خود به تهران ببرد. امامقلی نیز تقاضای خواهرزاده هایش را می پذیرد. اوایل اردیبهشت ماه امامقلی، مشهدی حسین (اردشیری) را به خدمت می گیرد تا نوش آفرین و نوزاد شیرخوارش «رضا» و فرزند دیگرش مریم را به تهران ببرد.
آن ها از راه شلفین و گردنه ی امامزاده هاشم به مقصد تهران به راه افتادند تا نوش آفرین و نوزادش را نزد بستگانش ببرند. سرما و یخبندان بیداد می کرد. کوه ها، ماه ها بود که از برف پوشیده شده بود و سختی راه را صدچندان می کرد. کوه و گردنه ی شلفین از قدیم الایام سرمای زبانزدی داشته است.
زنده شدن رضا!
به هر حال نوش آفرین و همراهان با دشواری فراوان طی طریق می کنند. زیرا تنها وسیله نقلیه آن زمان اسب و قاطر بود. طفل شیرخوار در این سرما تاب زنده ماندن نداشت. هر چه را که به این نوزاد چهل روزه می پوشاندند اثری در گرم کردنش نداشت. در این باره روایت های زیادی را نقل می کنند. از جمله خاطره ای در الاشت نقل می شود که:
«همه از وضعیت جسمانیش نگران بودند. نوزاد همچون مرده ای بدون حرکت بود و به زحمت نفس می کشید. با درایتی که مشهدی حسین به خرج می دهد، طفل را در توبره ای قرار داده و به پوزه ی اسب در حال حرکت نزدیک کرده و می بندند. گرمای بازدم اسب که در فراز و نشیب جاده به تندی نفس نفس می زد و راه می پیمود به کودک زندگی تازه ای می بخشد. طفلی که هر لحظه انتظار مرگش را داشتند، دست و پا می زند و نوید ماندن می دهد و بالاخره به کاروانسرای بین راهی که برای استراحت کوتاه مدت مسافران درست شده بود، رسیدند و به تجدید قوا پرداختند. مادر و همراهان خوشحال از اینکه کودک را زنده به تهران می رسانند با کمک حاج امامقلی و مشهدی حسین بقیه راه را به سلامت طی کرده و به خانه نزدیکان می رسند و در آنجا اتراق می کنند.»
نقل های دیگری نیز وجود دارد. رضاشاه می گوید:
«من (رضاشاه) طفل شیرخوار دو ماهه بودم که با مادرم از سوادکوه به تهران روانه شدیم و در سرگدوک فیروزکوه من از سرما و برف سیاه شدم و مادرم به خیال آنکه من مرده ام مرا به چاروادار سپرد که مرا دفن کند و حرکت کند. چاروادار، مرا در آخور یکی از طویله ها با قنداق برجا گذاشت و خود و قافله به راه افتادند به فیروزکوه رفتند. ساعتی بعد قافله ی دیگری می رسد و در قهوه خانه ی گدوک منزل می گیرد یکی از آن ها گریه طفلی را می شنود و کودکی را در آخور می بیند، او را برده، گرم می کنند و شیر می دهند و جانی می گیرد و در فیروزکوه به مادرش تسلیم می نمایند.»
روایتی دیگر از زبان رضاشاه وجود دارد: «... مادرم تعریف می کرد: «در آن سال به قدری سرما طاقت فرسا بود که «چاروادار» قافله ی ما از پای درآمد. وقتی به گردنه ی امامزاده هاشم رسیدیم، وارد کاروانسرا شدیم، آتشی درست کرده بودند. هنگامی که تو را به آتش نزدیک کردم دیگر رمقی نداشتم. نبض تو را امتحان کردند، مثل یخ منجمد شده بود. پس از نیم ساعت همراهان گفتند: که دیگر امیدی به حیات نیست ناچار قنداق را در آخور طویله کاروانسرا گذاردند.
روز بعد به سوی تهران حرکت کردیم. قرار شد هر وقت برف آب شد تو را به خاک بسپارند، با ناراحتی فراوان قنداق تو را گذارده و با چشمانی اشکبار با تو وداع کردم. تقریباً یک فرسخ از گردنه ی امامزاده هاشم دور شده بودیم که یک مرتبه حال من به هم خورد. منقلب شدم و گفتم: محال است بدون فرزندم به تهران بروم. می خواهم حتی جسد فرزندم را با خود ببرم. به سرعت به سوی گردنه بازگشتم. هر چه هم ولایتی ها اصرار کردند در من اثر نکرد. پس از رسیدن به کاروانسرا قنداق تو را برداشتم و جسد را در آغوش کشیدم و به سوی قهوه خانه رفتم. در آنجا پیرمردی با ریش انبوه در گوشه قهوه خانه نشسته بود وقتی حال پریشان مرا دید و علت را جویا شد گفت: اجازه بده کودک تو را معالجه کنم. من با اینکه هیچ امیدی نداشتم، قنداق را به او دادم و او با عجله شروع کرد به مالش دست و پای تو، پس از نیم ساعت ناگهان فریاد تو بلند شد. بهت و حیرت، همه مسافران را فراگرفت. پیرمرد را نشناختم حتی نماند که پولی به او بدهم».
استقرار در تهران
به هر ترتیب، همین که نوش آفرین پایش به تهران می رسد، رابطه اش با خانواده رضاشاه قطع می شود. تنها نونوش خانم و همسرش صمصام بودند که گاه گاه سورساتی برای رضاخان و نوش آفرین می فرستادند. نونوش خانم در این هنگام با همسرش در تهران زندگی می کرد و بسیاری از مایحتاج خود را از طریق شخصی به نام مشت آقا که اهل الاشت بود تأمین می کرد و گاه گاهی قسمتی از سورسات را برای نوش آفرین و رضا می فرستاد. نونوش خانم و عباسعلی خان (پدر رضاشاه) در الاشت به دست و دلبازی زبانزد بودند و اما نونوش خانم وظیفه خود می دانست به فرزند عمویش که برایش نقش پدر را ایفا کرده بود هر کاری که در توانش بود انجام دهد.
تنها رابطه عاطفی رضا و مادرش به خانواده ی عباسعلی خان پدر رضا از طریق نونوش و صمصام و امیراکرم (چراغعلی خان کوچک)، نوه ی چراغعلی خان بزرگ برقرار بود. بقیه نزدیکان که در بابل کنار یا الاشت سکونت داشتند هیچ نوع امکان ارتباطی را با رضا نداشتند.
اگر نونوش خانم و سرتیپ ابوالحسن خان در این راه گامی بر نمی داشتند، شاید روابط آن ها به کلّی گسسته می شد، زیرا نوش آفرین به خاطر همزمانی فوت همسر و تولد پسرش (رضا) وی را بدقدم می دانست.
رضاخان در تمام دوران زندگیش فقط یک بار به الاشت آمده است و آن هم زمانی که وی وزیر جنگ بود و با تعدادی سرباز نزد سلطان خانم همسر عبدالله خان، برادر مرحوم خود، رفته بود و سپس در همان خانه ای که پیش از آن عباسعلی خان در آن می زیست، سراغ مشت آقا یعنی همان فردی که در بچگی برایش سورسات می آورد را گرفت. مشت آقا دست فروش بوده و باشلق به تهران می آورد و می فروخت و در عین حال کارهای نونوش و صمصام را انجام می داد.
رضاخان امر کرد تا مشت آقا را نزدش بیاورند. سه نفر با نام مشت آقا در الاشت زندگی می کردند. هر سه را نزدش آوردند. وی مشت آقای اصلی را شناخت و با گرمی او را پذیرفت و گفت: «می خواهم کاری برایت انجام دهم، بگو چکار کنم؟ علاقه داری به تهران بیایی؟»
مشت آقا در جواب گفت: «خیر آقا، همین جا خوب است ولی رضاشاه برایش مقرری تعیین کرد.»
سرگردانی در تهران!
دوران اقامت نوش آفرین در خانه حاج اسماعیل خان سردار به درازا نمی کشد. زیرا، نه این یردار سفره گسترده و پهن و بریز و بپاش داشت و نه نوش آفرین خانم تحمل نق و نق خانم سردار را. نوش آفرین در این ایام روحی افسرده و پژمرده داشت. او که خانمی در حد خود زیبا و سالم بود نه می توانست شهادت شوهر اولش را در جنگ با افغان ها از یاد ببرد و نه از دست رفتن عباسعلی خان را، آن هم پس از تولد رضا. بدین ترتیب نوش آفرین و رضا وارد دورانی می شوند که جز فقر و تهیدستی و مسکنت و محرومیت حاصل دیگری نداشت.
حاج اسماعیل خان سردار رفته رفته به این مادر و فرزند، چهره ای دژم و نامناسب نشان می دهد. نوش آفرین که نه طاقت تحمل قیافه عبوس او را داشته و نه برخورد سرد و خشک و به دور از مردانگی اش را به سراغ برادرش سرهنگ ابوالقاسم بیک آیرملو می رود و پس از مدتی مجادله لفظی و گفتگو مقرر می شود سرهنگ، قیومیت نوش آفرین و رضا را قبول کند و سرتیپ نصرالله خان آیرم، سردار ارشد، نیز ناظر بر کارهای مالی و دریافت مستمری و هزینه های او باشد.
«رضا» که رفته رفته در ردیف ساکنین محله ی بزرگ سنگلج درآمده است روز به روز بیشتر امتیازات خود را چه از نظر اجتماعی و فامیلی و چه اقتصادی و مالی از دست می دهد. سرهنگ ابوالقاسم آیرملو دایی رضا، در حالی که هنوز طفل به سن هفت سالگی نرسیده فوت می کند و نظارت و قیومیت بر این طفل یتیم از هر جهت بر عهده سرتیپ نصرالله خان آیرم واگذار می شود.
سرتیپ نصرالله خان آیرم، چه به مناسبت سفرهای مختلف و مأموریت های گوناگون، چه از جهت از دست دادن بهترین دوستان و نزدیکان و اقوام خود در جنگ، همچنین مطالعه کتبی از شعرا و صوفیان، راه و روش عیاران را در پیش گرفته بود. خانه اش ظاهری چون مهدکودک داشت و به جای افراد فامیل، از فرزندان همسایگان فقیر و دراویش چهارراه حسن آباد و گذر لوطی صالح و دوستانی که در تکیه ی بربری ها داشت نگاهداری می کرد و سعی می کرد که نشان دهد، نه تنها بین افراد فامیل و غریبه فرقی نمی گذارد، بلکه وانمود می کرد که «رضا» را بیشتر از سایرین دوست ندارد.
این بچه ها گاهی هم چند صفحه ای درس می خواندند و بهتر است بگوییم الف و ب را در این «مهدکودک» می آموختند و این سرتیپ چقدر خوشحال می شد و می خندید وقتی که می دید او را بابا صدا می کنند. «رضا» بهترین و حساس ترین لحظات دوران طفولیت را در چنین چهارچوبی می گذراند. چهارچوب یا خانه ای که بنایش بر فقر پایان ناپذیر و سرگردانی استوار بود.
رضا هنگامی که ۱۲ ساله شد (۱۲۶۸ شمسی معادل ۱۳۰۷ هجری قمری) از طریق ابوالحسن خان سرتیپ (صمصام) و نونوش خانم وارد فوج سوادکوه شد و با درجه تابینی (سربازی) شروع به خدمت کرد و پس از یک سال بر اساس مقررات به عنوان قزاق وارد قزاقخانه شد. سندی که در آرشیو مدرسه پژوهش و مطالعات فرهنگی (۳/ ۶۸۸۶) موجود است، موضوع فوق را تأیید می کند. ضمن اینکه برخی از دیگر اسناد و از جمله اسناد سابقه نظامی رضاخان که با دستخط «امیراکرم» نوشته شده گواه این مسئله است.
۱۴ دلو ۱۳۰۳
«قربانت گردم. مرقومه ی محترمه که مبنی بر چند فقره سؤالات بود که آقای نوبخت خواسته اند در تاریخ پهلوی درج نمایند زیارت، با نهایت افتخار اطلاعات خود را ذیلاً به عرض می رساند:
۱) تولد بندگان حضرت اشرف اعظم روحی فداه در (علاشت[= الاشت]) از بلوکات سوادکوه.
۲) تاریخ تولد در ماه ربیع الاول سنه (۱۲۹۵) هجری.
۳) اسم مرحوم والد (عباسعلی خان) سرهنگ فوج سوادکوه که حکومت سوادکوه را هم داشته اند.
۴) اسم جد (مرادعلی خان) یاور فوج سوادکوه که در جنگ هرات مقتول شده اند.
۵) تاریخ دخول خدمت در قشون (۱۳۰۷) هجری جزء فوج سوادکوه به سمت تابینی، در سنه (۱۳۰۸) تبدیل قزاقخانه شده اند که از آن تاریخ بدون وقفه مشغول خدمت نظامی بوده اند. در خاتمه احترامات فائقه را تقدیم می دارد.
[ایضاً] سرهنگ امیراکرم [در حاشیه آمده است].
۲۸ دلو ۱۳۰۳».
عدم ارتباطات عاطفی رضا با وابستگان پدرش در ایام کودکی و نوجوانی و گوشه نشینی مادر و سختی زندگی، روح سرکش وی را سرکش تر کرد. به طوری که هنگام ورود به فوج سوادکوه از همان ابتدا شخصیت تند و جسارت های غیرقابل پیش بینیش برجسته تر از همکاران او بود. چه بسا چنانچه در الاشت نشو و نما می یافت روحیات و کارهای جسارت آمیزش هیچ گاه تا این درجه بروز نمی یافت و به عنوان یک انسان عادی، سرنوشت زندگیش دستخوش تحول و تغییر نمی شد و اگر هم از الاشت وارد فوج سوادکوه می شد مانند رحمت الله سلطان (سروان) و دیگر فامیل های ارتشی اش یک زندگی معمولی و بدون تلاطم را اختیار می کرد. وی ابتدا در فوج قزاقخانه به خاطر صغر سنش به کارهای سبک می پرداخت تا اینکه بزرگتر شد و در شانزده سالگی به کارهایی جدی تر گمارده شد.
نویسنده: مصطفی لعل شاطر
منابع:
۱-کسروی، احمد، تاریخ مشروطه ایران، تهران: امیرکبیر، ۱۳۵۷.
۲-نیازمند، رضا، از تولد تا سلطنت، تهران: جامعه ایرانیان، ۱۳۸۱.
۳-خلیلی، محمدرضا، بازگشت، تهران: تابان، ۱۳۲۹.
۴-پهلوی، اشرف، چهره هایی در یک آیینه، ترجمه هرمز عبداللهی، تهران: زوار، ۱۳۸۰.
*پهلوان، کیوان، رضاشاه از الشتر تا الاشت، تهران، آرون، ۱۳۸۳.
نظر شما